سال سوم: ظلم
منش پیکار با ستمگر
اینجا چکیدهای از کتاب “قدرت بی قدرتان” را آوردهایم تا یادآور شویم که هر تقابلی هر چند اندک با ظالم میتواند مؤثر باشد. این کتاب توسط یکی از رهبران انقلاب چکسلواکی آقای واتسلاو هاول نوشته شده است و یکی از پرفروشترین کتابهای اخیر در کشور ما بوده است. البته متن کتاب را میتوان با بینشها و از منظرهای مختلف مطالعه کرد. اما نیت ما نشان دادن اهمیت حرکت هرچند اندک در برابر ظلم است تا نشان دهیم پیکار با ستمگر برای هر فرد هم شدنی است و هم اثرگذار.
تنها چیزی که مایلیم قبل از خواندن متن توجه دهیم آن است که محیطی که ظلم در آن رخ میدهد میتواند خانواده یا فامیل ما باشد، یا یک تیم یا جمع سازمانی باشد، یا جامعه ما- شهر یا کشور ما- باشد، و یا امروز با جهانی شدن می تواند جامعه جهانی تعریف شود. این کتاب اگر چه در محیط جامعه به بررسی ظلم و مقابله با ظلم پرداخته است اما مفاهیم آن در هر یک از این دایرههای محیط پیرامون ما قابل تعریف است.
چکیده کتاب از سایت چکیدا انتخاب شده است که به همین واسطه شما را دعوت به اشتراک در این سایت ارزشمند نیز می کنیم.
در ١٧ نوامبر ١٩٨٩، خیابانهای شهر پراگ در کشور چکسلواکی مملو از دانشجویان معترض شد. هشت روز قبل از این اتفاق دیوار برلین فروریخته بود و به نظر میرسید که موج آزادی از برلین به پایتخت چکسلواکی رسیده است. وجه تشابه هر دو اتفاق یکچیز بود؛ در هر دو نقطه، مردم بهخاطر ظلم نظام کمونیستی طغیان کردهبودند. در جریان اعتراضات، پلیس تمام تلاش خودش را کرد تا تظاهرکنندهها را سرکوب کند؛ اما این بار چیزی در مردم چکسلواکی تغییر کرده بود. مردمی که تا همان چند هفته پیش از مشت آهنین سیستم سرکوب چکسلواکی تا مغز استخوان میترسیدند، حالا نهتنها در برابر وحشیگری حکومت هیچ ترسی نداشتند، بلکه انگار هرچه حکومت بیشتر قدرت نمایی میکرد، خشمشان و مقاومتشان قویتر میشد. ٣ روز بعد، یعنی در ٢٥ نوامبر، نیم میلیون نفر در خیابانهای پراگ حضور داشتند و در کمال ناباوری، توانستهبودند کشورشان را از وجود کمونیستهای سرکوبگر آزاد کنند. این اتفاق به انقلاب مخملی معروف شد.
با این حال در این کتاب قرار نیست دربارهی وقایع این انقلاب صحبت کنیم. متأسفانه در اکثر کتابهای تاریخ، ما فقط میخوانیم که فلان قدر آدم بهخاطر فلان اتفاق کشته شدند و درنهایت به پیروزی رسیدند؛ اما متأسفانه کمتر کتابی سراغ این میرود که در خلال این اتفاقات و نقاط عطف تاریخی چه بلایی سر مردم آمده است؛ مردمی که جانهای عزیزی داشتند، از خانوادهها شان سرپرستی میکردند و با هزار و یکجور مشکل در طول زندگی شان دست وپنجه نرم میکردند. در این کتاب بهجای نقاط عطف انقلاب چکسلواکی، میخواهم از شرایط زندگی مردم تحت نظام کمونیستی این کشور صحبت کنم. میخواهم از این بگویم که چطور مردم در مسیر آگاهی قدم برداشتند. میخواهم این را بگویم که چه چیزی پایههای نظام مستبد چکسلواکی را سست کرد و درنهایت میخواهم درباره آزادی حرف بزنم.
من واتسلاو هاول، اولین رئیسجمهور کشور جمهوری چک بعد از سقوط حکومت مستبد چکسلواکی بودم و در کتاب قدرت بی قدرتان که قبل از سقوط چکسلواکی نوشتم، درباره زندگی تحت حاکمیت رژیمی صحبت کردم که در عین ناباوری ماشین سرکوبش از خودٍ مردم معترض کوچه و خیابون قدرت میگرفت؛ البته که نوشتن این کتاب هزینه سنگینی برای من داشت؛ چون باعث شد تا حکومت من را محکوم کند و به زندان بفرستد.
صاحب مغازه سبزی فروشی را تصور کنید که بین آن همه پیاز و هویج و خیار، یک شعار نوشتهای که مأموران حکومتی به او دادند، به شیشه مغازهاش چسباندهاست: «کارگران جهان، متحد شوید!» سؤال اینجاست چرا این کار را کرده است؟ چه پیامی را میخواهد به دنیا برساند؟ آیا واقعاً به این فکر کرده که چنین اتحادی در سطح جهانی، چطور قرار است محقق شود؟ به نظرم اکثریت این مغازهدارها نه به محتوای این شعارها فکر میکنند و نه با این شعارنوشتهها دنبال بیان عقایدشان هستند. مغازهدار این شعارنوشته را به شیشه مغازه چسبانده چون خیلی خوب میداند که اگر این کار را نکند، حسابی به دردسر میافتد؛ بنابراین سبزیفروش کاری را انجام میدهد که برخلاف میل باطنیاش هست. در چنین حکومتی، سبزیفروش خیالی ما و بقیه مردم باید چیزی را نشان بدهند که در حقیقت نیستند؛ درواقع زندگی در سایه چنین حکومتی پر از دروغ و ریاکاری است.
با این مثال میخواستم به شما نشان دهم که ما در چکسلواکی با نوعی دیکتاتوری سنتی و نظام تمامیت خواه کلاسیک (توتالیتر) طرف نبودیم؛ بلکه با نظامی پیچیده طرف بودیم که از خود مردم برای سرکوب صدای مخالف استفاده میکرد. من برای اشاره به چنین حکومتی، از اصطلاح «پساتوتالیتر» استفاده کردم؛ چون باور دارم که حکومت چکسلواکی نه دیکتاتوری سنتی بود و نه نظام توتالیتر کلاسیک بود. حالا اینکه حکومت پساتوتالیتر دقیقاً چیست، موضوعی است که در ادامه خواهم گفت. برعکس دیکتاتوریهای سنتی که گروه کوچکی از آدمها با توسل بهزور کشور را اداره میکنند، در این نظام، هرکدام از مردم در چرخیدن چرخهای تمامیت خواه حکومت سهیم بودند. چطوری؟ با زیستن در چنبره دروغ!
برای زیستن مردم در چنبره دروغ، حکومتها به ایدئولوژی نیاز دارند. ایدئولوژی همان تز فکری حکومتها هست. ایدئولوژی احساس هدفمند بودن را به جامعه تزریق میکند و باعث میشود تا آدمها فکر کنند که بخشی از یک هدف والاتر هستند. همین باعث میشود تا یک سری از مردم، بهجای اینکه خودشان را در نقش شهروند ببینند، در مقام طرفدار و هوادار حکومت قد علم کنند. با این حال نمود ایدئولوژی در نظامهای پساتوتالیتر، فراتر از این است. ایدئولوژی پلی بین رژیم و مردم هست که رژیم از طریق آن به مردم نزدیک میشود و برعکس، مردم هم از طریق آن به رژیم نزدیک میشوند. زندگی در یک نظام ایدئولوژیک پر از ریاکاری و دروغ است. زندگی در سایه چنین رژیمی باعث میشود تا حکومت همه چیزهایی را که مردم از یک کشور آزاد انتظار دارند، جعل یا وارونه کند؛ مثلاً سرکوب فرهنگ، رشد و توسعه فرهنگ خوانده میشود، انتخابات نمایشی، عالیترین شکل دموکراسی اطلاق میشود، فقدان آزادی بیان در لباس عالیترین شکل آزادی ارائه میشود و سوءاستفاده از قدرت هم رعایت قانون شناخته میشود.
چنین رژیمی چون در بند دروغهای خودش گیر کرده است، باید همهچیز را جعل کند؛ حتی گذشته و حال و آینده را هم باید جعل کند و به آمارهای دروغین روی بیاورد. باید منکر این بشود که به دستگاه امنیتی فراگیر، غیرپاسخگو و خودسر دارد. باید خودش را حامی حقوق بشر نشان بدهد و باید وانمود کند که هیچکسی را بهخاطر دلایل سیاسی به زندانها نمیاندازد. چنین رژیمی باید وانمود کند که در هیچ موردی وانمود نمیکند. وقتی رژیم نقشش را بازی کرد، نوبت مردم میرسد؛ مردمی که نیاز نیست همه این وارونگیها را باور کنند، بلکه فقط کافیه جوری رفتار کنند که انگار به این دروغها باور دارند یا حداقل در مقابل این دروغها سکوت کنند و به روی خودشان نیاورند که این دروغها را تشخیص دادند. چطوری؟ با امثال کارهایی که سبزیفروش انجام دادند. مردم با این کارها رژیم را تأیید میکنند، اطاعتشان را از رژیم نشان میدهند، رژیم را میسازند و اصلاً خود رژیم میشوند.
سبزیفروش پیش خودش میگوید که: «من با این کار از خودم و درآمدم محافظت میکنم. چرا وقتی همه این کار را میکنند، من انجامش ندهم؟» احتمالاً تو هم با سبزی فروش هم عقیده هستی و پیش خودت فکر میکنی که: «مگر شعارنوشته سبزیفروش را کسی هم میخواند که اهمیتی داشتهباشد؟» منم با شما موافقم. احتمالاً اکثر آدمها نهتنها آن شعارنوشته را نمیخوانند، بلکه حتی متوجه وجودش هم نمیشوند؛ اما یک سؤال دارم! اگر آن شعارنوشته را واقعاً کسی نمیخواند، پس چرا نظام پساتوتالیتر نسبت به آن حساسیت دارد؟ چرا اگر سبزیفروش آن شعار را روی شیشه مغازهاش نچسباند، عواقب سنگینی برایش دارد؟ نکته این است که آن شعارنوشته بهتنهایی تأثیری ندارد. همان طور که گفتم، حتی شاید خیلی از آدمها متوجه وجودش هم نشوند؛ اما این شعارنوشته فقط محدود به مغازه سبزیفروش نیست. پشت ویترین مغازههای دیگر، روی چراغبرقها، تابلوهای شهر و حتی پشت پنجرههای خانهها از این شعارنوشتهها وجود دارد. درواقع جایی نیست که این شعارها یا بهتعبیری دیگر، این نشانههای حکومت را نبینید. شاید مردم متوجه جزئیات نشوند، اما خیلی خوب از این تصویر کلی که در سطح شهر ارائه میشود، آگاه هستند. وقتی این شعارنوشتهها مثل تکههای پازل کنار هم قرار میگیرند و یک تصویر کامل را تشکیل میدهند، این پیام را از حکومت به مردم مخابره میکنند که: «من رئیس هستم و تو باید حواست باشه که پایت را کج نگذاری!»
البته به نظر من در نظام پساتوتالیتر، سبزیفروش و امثال او، هم قربانی نظام هستند و هم ابزار سرکوبش؛ چون بدون فکر، کاری را انجام میدهند که حکومت از ایشان خواسته و اصلاً از خودشان نمیپرسند که آیا شخصاً به این شعارنوشته اعتقاد دارم یا نه. به همین دلیل هست که میگویم یک نظام پساتوتالیتر، قدرت سرکوبش را از خود مردم میگیرد؛ مردمی که بهواسطه این کارها، چنان از هویت خالی میشوند که عملاً جسارت برای ایستادگی در برابر خواستههای حکومت را ندارند. بیا فرض کنیم که سبزیفروش خیالی ما یک روز به سیم آخر میزند و آن شعارنوشته را از پشت ویترین مغازهاش برمی دارد. تصمیم میگیرد که دیگر عامل دستگاه تبلیغاتی حکومت نباشد. تصمیم میگیرد باور حقیقیاش را جار بزند و تصمیم میگیرد که دیگر توی هیچ انتخابات نمایشی شرکت نکند. سبزیفروش با این کار، خودش را از زیستن در چنبره دروغ آزاد میکند و به زیستن در دایره حقیقت روی میآورد. زیستن در دایره حقیقت یعنی اینکه انسان، خود واقعیش باشد و آن کاری را انجام بدهد که عمیقاً به آن باور دارد. البته که این کار برای سبزیفروش خیالی ما هزینهبر هست و احتمالاً بهایش را با بیکاری، دردسر یا حتی زندان پرداخت میکند. سؤال آینه که اهمیت این حرکت سبزی فروش چیه؟ سبزیفروش با این کار نور را به پایههای سست نظام تابانده و به همه نشان داده که چطور چنین نظامی روی پایههایی از دروغ شکل گرفته است. برای حکومتهای پساتوتالیتر، هیچ تهدیدی بزرگتر از این اتفاق نیست.
درواقع آن چیزی که حکومتهای پساتوتالیتر را تضعیف میکند، همین زیستن در دایره حقیقت و همراه نشدن با دروغهای حکومت هست. این قدم به ظاهر کوچک، دیگران را هم تشویق میکند تا خود واقعیشان را نشان بدهند که صد البته چنین چیزی برای حکومت خوشایند نیست؛ چون حکومت تنها تا زمانی میتواند مردم رو سرکوب کند که همه مردم حاضر به زیستن در سایه دروغهای حکومت باشند. حقیقت، همان چیزی که که حکومت پساتوتالیتر دائماً سعی در پنهان کردنش دارد و وقتی که بالاخره از پشت دروغهای حکومت سر به بیرون میآورد، حکومت غافلگیر میشود و مجبور به واکنشهایی میشود که نه مناسب هستند و نه چارهساز. به نظر من، زمینه اولیه شکل گیری اپوزوسیون در حکومتهای پساتوتالیتر، همین زیستن در دایره حقیقت هست. قدرت این اتفاق در شکل گیری گروههای سیاسی نیست؛ بلکه قدرتش در هدایت جامعه بهسمت آگاهی، برابری خواهی و حقطلبی هست که این قدرت بهمرور در جامعه و بین تودههای مختلف سرایت پیدا میکند؛ حتی این جریان به ساختار قدرت هم نفوذ میکند و باعث میشود تا آنهایی که تا حالا در چنبره دروغ زندگی میکردند، تحتتأثیر حقیقت قرار بگیرند. قدرت این سلاح نامرئی به قدری زیاد است که میتواند به قلب یک هنگ نظامی نفوذ کند و همه را خلع سلاح کند. من وقتی صحبت از زیستن در دایره حقیقت میکنم، منظورم بیانیههای گروههای سیاسی یا تشکیل احزاب مختلف نیست. من میگویم هر شخص یا گروهی که علیه بازیچه شدن اعتراض کند، در اصل وارد دایره حقیقت شده، از نامه روشنفکران گرفته تا اعتصاب کارگران، از همین گروه راک «مردان پلاستیکی دنیا» گرفته تا عدم شرکت در انتخابات نمایشی و از نطق علنی گرفته تا حتی اعتصابغذا.
آزادی همیشه یکچیز گرانبها بوده که ملتهای معدودی در طول تاریخ بهش رسیدند. به نظرم برای حرکت بهسمت آزادی باید چندتا مورد را پس ذهنمان داشتهباشیم:
اول اینکه در نظام پساتوتالیتر، خیلی از کلمات معنی متفاوتی دارند که یکی از این کلمات، «اپوزوسیون» هست. در جوامع دموکراتیک، از کلمه «اپوزوسیون» برای اشاره به احزاب و گروههای مخالفٍ دولت استفاده میشود؛ گروههایی که نهتنها مخالفتشان با برنامههای دولت را بهطور آزادانه و علنی بیان میکنند، بلکه برای برون رفت از مشکلات فعلی هم راه کارهای خودشان را ارائه میدهند. بااینحال در یک حکومت پساتوتالیتر، «اپوزوسیون» معنی دیگری دارد. زیر پرچم یک نظام پساتوتالیتر، عملاً هیچ روزنهای برای بیان عقایدٍ مخالف وجود ندارد. کوچکترین نقدی به چشم دشمنی با حکومت دیدهمیشود؛ بنابراین هیچ فرصتی برای شکل گیری احزاب و گروههای مخالف وجود ندارد. من باور دارم که در چنین نظامی، تکتک مردم میتوانند نقش «اپوزوسیون» را بازی کنند؛ مثلاً آن سبزی فروشی که از چسباندن شعار نوشته حکومت سر باز میزند، در اصل یک «اپوزوسیون» هست. درواقع هرکس که زیستن در دایره حقیقت را انتخاب کند، خودش را در نقش «اپوزوسیون» قرار میدهد؛ چون همان طور که قبلتر گفتم، این کار به پایههای سست نظام پساتوتالیتر ضربه میزند و به دیگران شهامت میدهد تا آنها هم آزادانه عقایدشان را بیان کنند و با دروغهای حکومت همراه نشوند. این بزرگترین تهدید برای حکومتهای پساتوتالیتر هست و باعث فروپاشی ایدئولوژی میشود.
نکته بعدی که به نظرم باید به آن توجه کرد، این است که برای رسیدن به آزادی، خود جامعه باید چنین نیازی را حس کند. معمولاً انقلابات و جریاناتی که توسط یک عامل بیرون از مردم، مثل رهبر، حزب یا گروه خاص سازماندهی میشود، درنهایت به تباهی و فساد کشیده میشوند و ما چنین چیزی را در تحول کمونیستی چکسلواکی با گوشت و پوست و جانمان احساس کردیم؛ اما هر وقت که خود مردم از طریق یک سری کارهای معنادار، مثل همان کاری که سبزیفروش با عدم تبعیت از خواسته نظام پساتوتالیتر انجام داد، خودشان را سازماندهی میکنند، آنوقت میشود به آزادی حقیقی در پایان راه امیدوار بود.
نکته بعدی که میخواهم راجع به آن صحبت کنم، نوع اعتراض هست. ما کلاً دو نوع اعتراض داریم. یکی اعتراض مسالمتآمیز هست و یکی هم اعتراض مسلحانه و خشونتبار. توی یک نظام پساتوتالیتر، ممکن است خیلیها اعتراض مسلحانه را انتخاب کنند، اما من این انتخاب را اشتباه میدانم. مگر ذات اعتراض مردم به حکومت پساتوتالیتر بهخاطر اعمال خشونت و سرکوب صداهای مخالف نیست؟ اگر خود ما هم خشونت را انتخاب کنیم، ناخواسته در مسیری قدم گذاشتیم که مقصدش به یک حکومت ظالم دیگر منتهی میشود. من فکر میکنم اعتراض مسالمتآمیز از طریق توسل به قوانین راهکار بهتری هست؛ همان قوانینی که حکومت پساتوتالیتر وضع کرده است. ممکن است بگویید که توسل به قوانین حکومت همان تن دادن به دروغ میشود؛ اما قبل از چنین نتیجه گیری بگذارید یک چیزی را برای شما شفاف کنم. تفاوت یک نظام پساتوتالیتر با یک دیکتاتوری سنتی که با زور یک گروه کوچکی از اوباش به مردم مسلط شدهاند، در این است که حکومت پساتوتالیتر برای اینکه بتواند ایدئولوژیاش را در جامعه گسترش دهد، نیاز به قوانین متعددی دارد. چنین رژیمی نیاز دارد خودش را مدافع حقوق افراد نشان بدهد. نیاز دارد قوانیناش را در برابر ظلم نشان بدهد. هرچند که هیچکدام از این کارها را انجام نمیدهد و همه اینها پوستهای از ظواهر هستند؛ اما آنهایی که علیرغم توسل به همین قوانین، درنهایت توسط حکومت محکوم میشوند، در اصل مثل همان مثال سبزیفروش، نوری را روی پایههای سست نظام که روی زیربنایی از دروغها استوار شده پخش میکنند که درنهایت باعث میشود تا افراد بیشتری بهدروغها پی ببرند و زیستن در دایره حقیقت را انتخاب کنند. این اتفاق در حالی میافتد که انتخاب روش دوم، یعنی اقدامات مسلحانه، باعث میشود مردم در برابر مردم قرار بگیرند و حکومت با این بهانه که اقدامات معترضین، ناقض امنیت و قوانین کشور میشود، نهتنها معترضان را به بدترین شکل سرکوب میکند، بلکه حمایت قشر خاموش را هم با خودش همراه کند.
من باور دارم که جهان ما روبهزوال هست و هر روز این زوال بیشتر به چشم میآید. متأسفانه برای جلوگیری از این زوال هم هیچ راه حلی که صرفاً بیرونی، صرفاً فلسفی، صرفاً اجتماعی یا صرفاً سیاسی باشد، وجود ندارد. فقط زمانی میشود جلوی این زوال روگرفت که انسانها خودشان را بخشی از جهان بدانند- آن زمانی که انسان یاور انسان باشد و آن زمانی که یک بازسازی عمومی اخلاقی صورت بگیرد، نهایتاً میشود به بازسازی سیاست جهان هم امیدوار بود. من معتقدم که نظامهای پساتوتالیتر، تمایل دارند که مردمشان را از اخلاق دور کنند و این کار را با مشغول کردن آدمها به مادیات و زندگی مصرفی انجام میدهند. توی چنین نظامی، افراد برای هیچچیزی فراتر از بقای خودشان احساس مسئولیت نمیکنند و به انسانهای دل بریده از اخلاق تبدیل میشوند. نظام پساتوتالیتر شیفته چنین اتفاقی است و تلاش میکند تا این بیاخلاقی را بهکل جامعه سرایت بدهد؛ چون درنهایت این بیاخلاقی، زمینه را برای زندگی در چنبره دروغهای حکومت فراهم میکند.
در دموکراسی غربی هم بهنوعی شاهد چنین چیزی هستیم. در دنیا غرب چون مردم چنان در بند مصرفگرایی هستند، مسئولیتهای فردی شان در قبال جامعه را فراموش میکنند. چیزی که امروز میتواند دنیا را نجات بدهد، یک انقلاب اساسی در اذهان و افکار مردم است. آن چیزی که اسمش را جامعه مصرفی و صنعتی گذاشتیم و همین طور تیره روزی فکری، اخلاقی و سیاسی و اجتماعی دنیای امروز، شاید فقط گوشهای از آن بحران عمیقی باشد که بشر در آن فرورفته است. من معتقدم که آن شکست اخلاقی که آدمها در زیر سایه حکومتهای پساتوتالیتر تجربه میکنند، صرفاً یکی از صورتهای شکست عمومی انسان مدرن هست؛ چهبسا که چنین شکستی را در نظامهای سرمایهداری، بهشکل دیگری تجربه میکنیم. شاید خیلی از آدمها دموکراسیهای غربی را مدل مناسبی برای بازیابی انسان بدانند؛ اما من معتقدم که حتی در آن دموکراسیها، بازهم آدمها بازیچه هستند؛ چون حتی در آن سیستمها هم ما شاهد دستگاههای عریض وطویل و غیر انعطاف پذیری هستیم که با نوع کارکردشان، بار هرگونه مسئولیت شخصی را از دوش شهروندان برمی دارند؛ در صورتی که انسانها باید به این بلوغ فکری برسند که در قبال اتفاقات و تحولات دنیا مسئولیت دارند. ما در غرب شاهد جوامعی هستیم که بهشکل پیچیدهای دستاندرکار انباشت سرمایه از طریق دخل وتصرف و توسعه پنهان هستند؛ جوامعی که دیکتاتوری مصرف، تولید، تبلیغ، تجارت، فرهنگ مصرفی و سیل اطلاعات در آنها بیداد میکند، آن هم اطلاعاتی که همیشه دستخوش تحلیل و تفسیر دیگران است.
الکساندر سولزنیتسین، نویسنده کتاب مجمعالجزایر کولای که اتفاقاً خلاصهاش هم در چکیدا هست، باور داشت که آزادیهایی که بر پایه مسئولیتهای شخصی نباشند، توهمی بیش نیستند. آزادیهای مبتنی بر مسئولیتهای شخصی همان چیزهایی هستند که ما با داستان سبزیفروش و قیامش برای زندگی در دایره حقیقت دیدیم. وقتی کسی دنبال چنین آزادیهایی باشد، نهتنها درد دیگری برایش اهمیت دارد، بلکه برای حق طلبی حتی قیام هم میکند. چنین چیزی در دموکراسیهای سنتی وجود ندارد. بهقول معروف، برای تغییر دنیا، ابتدا باید از خودمان شروع کنیم. البته من نمیگویم که حکومتی از جنس دموکراسی، خوب نیست؛ بلکه اتفاقاً باور دارم که برای دوران گذار کشورهای که حکومتهای پساتوتالیتر را تجربه کردن، دموکراسی میتواند گزینه موقت خوبی باشد؛ اما اگر سفت وسخت به این نوع از حکومت بچسبیم و آن را به چشم آرمان سیاسی نهایی ببینیم، به عقیده من دچار کوته بینی شدیم.
تشخیص ستمدیده از ستمگر
درک ظلم و اندازه آن به نسبت دانش و معرفت هر فرد میتواند متفاوت باشد. لذا در دومین بخش، از کتاب “نابخردیهای پیش بینی پذیر” آقای دن آریلی استاد دانشگاه MIT برای شما متنی را انتخاب کردهایم. این متن را هم میتوان با رویکردهای مختلفی خواند اما نیت ما این بوده که توجه دهیم تشخیص ما از ظلم نسبی است و لذا باید هوشیار به خطاهای شناختی خود باشیم تا وزن ظلم را با وزنهای نادرست نسنجیم.
خطاهای شناختی موضوعی است که در سالهای اخیر مطالب بسیاری درباره آنها نوشته شده است و در حوزه اقتصاد بهخصوص اقتصاد رفتاری حتی جایزههای نوبل نیز به دستاوردهای دانشمندان در این حوزه تعلق گرفته است. موضوع البته چندان پیچیده نیست. همه حرف این است که ما انسانها فکر میکنیم خیلی منطقی فکر میکنیم. اما واقعیت در بسیاری از مواقع خلاف این است. و بسیاری از تصمیمات ما متأثر از شرایط است. متأثر از اینکه به چه چیزی علاقه داریم؟ به چه باور یا ارزشی معتقدیم؟ آخرین اتفاقی که برایمان افتاده چه بوده؟ گزینههایی که پیش روی ماست چیست؟ و…. خواسته یا ناخواسته در تشخیص ظلم و ظالم و مظلوم هم ما متأثر از این شرایطیم. ما نسبی به ظلمهای مختلف نگاه میکنیم. بهترین مردمان یا مثلاً حاکمان هم در نظر برخی ظالم هستند و بدترین آنها را نیز در نگاه برخی دیگر مظلوم. پس درک نسبیت مهم است و لذا دعوت میکنیم با خواندن این چکیده از کتاب در این بخش تأمل مجدد داشتهباشیم.
چرا هر چیزی نسبی است -وقتی نباید چنین باشد.
در گذار در اینترنت روزی بههنگام گشت و واضح است که برای کارم نه وقت گذرانی به آگهی زیر در وب سایت مجله اکونومیست برخورد کردم:
.Pick the type of subscription you want to buy or renew
Economist.com subscription – US $59.00 One-year subscription to Economist.com. Includes online access to all articles from The Economist since 1997
Print subscription – US$125.00 One-year subscription to the print edition of The Economist
Print & web subscription – US $125.00 One-year subscription to the print edition of The Economist and online access to all articles from The Economist since 1997
این سه پیشنهاد را یکی یکی خواندم گزینه: اول اشتراک اینترنتی با ۵۹ دلار – معقول به نظر میآمد گزینه دوم اشتراک چاپی ۱۲۵ دلار انگار اندکی، گران ولی باز هم معقول بود ولی بعد گزینه سوم را خواندم اشتراک اینترنتی و نیز چاپی با ۱۲۵ دلار پیش از اینکه یکبار دیگر سراغ گزینه قبلی برگردم، این را دوباره خواندم به خودم گفتم وقتی هم اشتراک اینترنتی و هم چاپی با همان قیمت پیشنهاد میشود دیگر چه کسی سراغ گزینه فقط چاپی میرود؟ شاید گزینه فقط چاپی یک اشتباه تایپی بوده، ولی فکر کردم بعید نیست که آدمهای زیرک در دفتر لندن اکونومیست (آنان بهراستی زیرکاند و کاملاً بدجنس از نوع انگلیسی) واقعاً من را سر کار گذاشته باشند. کاملاً مطمئنم که قصد آنان این بود که من سراغ گزینه فقط اینترنتی نروم که به نظر آنان انتخاب من بود چون داشتم آگهی آنان را در وب میدیدم و گزینه گرانتر را انتخاب کنم: اینترنتی و چاپی.
ولی چگونه آنان مرا سر کار گذاشتهبودند؟ میتوانم بهخوبی آنان را با کراوات و کت بلیزر در ذهنم تصور کنم. به نکتهای مهم در رفتار آدمی توجه کردهبودند آدمها بهندرت چیزها را در عبارتهای مطلق انتخاب میکنند. ما فاقد سنجه درونی برای ارزش هستیم تا به ما بگوید چیزها چقدر میارزند. در عوض ما بر روی مزیت نسبی یکچیز به چیزی دیگر تمرکز میکنیم و بر حسب آن ارزش را تخمین میزنیم، مثلاً ما نمیدانیم که یک سواری شش سیلندر چقدر میارزد ولی میتوانیم حدس بزنیم که از مدل چهار سیلندر گرانتر است است.
در مورد اکونومیست شاید نمیدانستم که آیا اشتراک فقط اینترنتی با ۵۹ دلار بهتر است یا گزینه فقط چاپی با ۱۲۵ دلار ولی یقیناً میدانستم که گزینه چاپی و اینترنتی با ۱۲۵ دلار بهتر از گزینه فقط چاپی با ۱۲۵ دلار است در واقع شما میتوانید به این نتیجه عقلانی برسید که در بسته، ترکیبی اشتراک اینترنتی مجانی از آب در میآید. میتوانستم صدای آنان را از کرانه رود تیمز بشنوم که فریاد میکشیدند “آقا این معامله حرف نداره اشتباه نکن”و باید اذعان کنم که اگر میخواستم که مشترک شوم بهاحتمالزیاد این بسته را بر میگزیدم. بعداً وقتی این پیشنهاد را به تعداد زیادی شرکت کننده نشان دادم اکثریت آنان گزینه چاپی – اینترنتی را ترجیح دادند
خب اینجا چه خبر بود؟ بیایید از یافتهای بنیادی شروع: کنیم بیشتر مردم نمیدانند چه میخواهند مگر آن را در زمینهای ببینند. ما نمیدانیم چه نوع دوچرخه کورسی میخواهیم – تا اینکه قهرمانی را در توردوفرانس ببینیم که دارد روی مدلی خاص پا میزند ما نمیدانیم چه سیستم بلندگویی میخواهیم تا اینکه مجموعه بلندگوهایی را ببینیم که صدای بهتری از قبلی دارد ما نمیدانیم با زندگیمان میخواهیم چه کنیم تا اینکه دوست یا آشنایی را ببینیم که دارد کاری را میکند که ما فکر میکنیم خودمان هم باید دست به آن کار بزنیم. مانند خلبان هواپیمایی که در تاریکی در حال فرود، است ما به چراغهای باند هر دو سمتمان نیاز داریم تا ما را به جایی راهنمایی کند که بتوانیم چرخهایمان را بر زمین بنشانیم در مورد اکونومیست تصمیم گرفتن بین گزینههای فقط اینترنتی و فقط چاپی نیازمند اندکی تفکر است. فکر کردن دشوار و گاهی ناخوشایند است. پس بازاریابان اکونومیست راحتالحلقوم را جلو میگذارند نسبت به گزینه فقط، چاپی گزینه چاپی – اینترنتی به وضوح برتر است.
آدمهای هوشمند اکونومیست تنها کسانی نیستند که به اهمیت نسبیت پیبردهاند، سام فروشنده تلویزیون را در نظر بگیرید وقتی که وی تصمیم میگیرد چه تلویزیونهایی را در کنار دست هم در ویترین بگذارد همین نوع حقه را پیاده میکند. پاناسونیک
- ۳۶ اینچ ۶۹۰ دلار
- توشیبا ۴۲ اینچ ۸۵۰ دلار
- فیلیپس ۵۰ اینچ ۱۴۸۰ دلار
شما کدام یکی را میخرید؟ در این مورد سام میداند که خریداران به دشواری میتوانند ارزش گزینههای مختلف را محاسبه کنند (واقعاً چه کسی میداند که پاناسونیک ۶۹۰ دلاری خرید بهتری از فیلیپس ۱۴۸۰ دلاری نباشد؟ ولی سام از این هم آگاه است که با داشتن سه، گزینه بیشتر مردم سراغ وسطی میروند همانند نشاندن هواپیمایتان در میان چراغهای باند فرود. خب حدس میزنید سام کدام تلویزیون را بهعنوان گزینه میانی عرضه کند؟ بله درست است همانی که میخواهد بفروشد
بدیهی است که سام تنها کسی نیست که از زیرکی برخوردار است بهتازگی نیویورکتایمز داستانی درباره گرگ، آپ مشاور، رستوران منتشر کرده که بهخاطر قیمت گذاری روی منوها دستمزد می. گیرد مثلاً او میداند که امسال بره در قیاس با پارسال چگونه فروش میرود؛ آیا فروش بره با سبزیجات بهتر است یا با برنج آیا وقتی قیمت غذای اصلی از ۳۹ دلار به ۴۱ دلار افزایش یافت سفارشها هم کاهش پیدا کرد یا خیر.
نکتهای که رپ آموخته آن است که غذای اصلی گران قیمت در منو درآمد رستوران را بالا میبرد حتی اگر کسی آنها را نخرد چرا؟ چون حتی اگر کسی بهطور کلی گرانترین غذای منو را سفارش ندهد دومین غذای گران را انتخاب خواهد کرد بدین ترتیب با ارائه غذایی گران رستوران میتواند مشتریان را به سفارش دومین گزینه گران سوق دهد که با زیرکی میتواند بهگونهای عرضه شود که سود بالاتری داشتهباشد.
حال بیایید تردستی اکونومیست را با حرکت آهسته ببینیم به یاد دارید که گزینهها عبارت بودند از:
- اشتراک فقط اینترنتی ۵۹ دلار
- اشتراک فقط چاپی ۱۲۵ دلار
- اشتراک چاپی و اینترنتی ۱۲۵ دلار.
وقتی من این گزینهها را پیش روی ۱۰۰ دانشجوی دانشکده مدیریت اسلوان MIT گذاشتم انتخاب آنان این گونه بود. اشتراک فقط اینترنتی ۵۹ دلار – ۱۶ دانشجو، اشتراک فقط چاپی ۱۲۵ دلار – صفر دانشجو، اشتراک چاپی و اینترنتی ۱۲۵ دلار – ۸۴ دانشجو.
تاکنون که دانشجویان MBA اسلوان خریداران باهوشی بودهاند آنان همگی مزیت پیشنهاد چاپی و اینترنتی را نسبت به پیشنهاد فقط چاپی درک کرده. اند ولی همگی آنان متأثر از حضور گزینه فقط چاپی بودهاند که از این پس و بهدلایل خوب آن را «طعمه» مینامیم. بهبیاندیگر فرض کنید که من طعمه را برداشتهام و گزینههای موجود شبیه وضعیت در صفحه بعدی میشود.
Economist.com subscription – US $59.00 One-year subscription to Economist.com. Includes online access to all articles from The Economist since 1997
Print subscription – US$125.00 One-year subscription to the print edition of The Economist
Print & web subscription – US $125.00 One-year subscription to the print edition of The Economist and online access to all articles from The Economist since 1997
آنان باید به همان صورت عمل میکردند مگر نه؟ گذشته از این گزینهای را که من حذف کرده بودم کسی انتخاب نکرده بود، پس نباید تغییری حاصل شود. اصلاً و ابداً این دفعه ۶۸ دانشجو گزینه فقط اینترنتی ۵۹ دلار را برگزیدند که از ۱۶ تا قبلی بیشتر بود و تنها ۳۲ دانشجو سراغ اشتراک ترکیبی ۱۲۵ دلار رفتهبودند که از ۸۴ تا قبلی کمتر بود
چه چیزی میتوانست نظر آنان را تغییر داده باشد؟ اطمینان میدهم که چیزی خردمندانه در کار نیست فقط و فقط حضور طعمه بود که ۸۴ تا از آنان را به گزینه چاپی و اینترنتی سوق بود و ۱۶ تا را به گزینه فقط اینترنتی و داده برداشته شدن طعمه سبب انتخاب کردن متفاوت آنان شد با ۳۲ تا برای چاپی و اینترنتی و ۶۸ تا برای فقط اینترنتی.
این بهطرز نهتنها نابخردانه که پیشبینیپذیری نابخردانه هست چرا؟ مشتاق شنیدن پاسخ شما هستم. بگذارید نمایش تصویری از نسبیت را عرضه کنم
همان گونه که ملاحظه میکنید انگار دایره میانی در دو شکل تفاوت پیدا می. کند در میان دایرههای، بزرگتر کوچکتر میشود و در میان دایرههای کوچکتر بزرگتر می. شود بدیهی است که اندازه دایره میانی در هر دو وضعیت یکسان است ولی بر حسب اینکه چیزی در کنارش بگذاریم گویی تغییر پیدا میکند. شاید این فقط یک سرگرمی، باشد ولی از این لحاظ که کارکرد ذهن را نشانمیدهد عجیب و غریب است: ما همواره به چیزهای پیرامونمان بر حسب چیزهای دیگر مینگریم دست خودمان هم نیست این امر نهتنها برای چیزهای فیزیکی – تُسترها دوچرخهها عروسکها غذای اصلی رستورانها و همسران بلکه برای تجربیاتی نظیر گزینههای تعطیلات و تحصیل و در مورد چیزهای زودگذر مانند عواطف طرز برخورد و دیدگاهها نیز صدق میکند.
ما همواره شغل را با شغل تعطیلات را با تعطیلات عشاق را با عشاق و پوشیدنیها را با نوشیدنیها مورد مقایسه قرار میدهیم تمام این نسبیت یادآور صحنهای از فیلم Crocodile Dundee، است وقتی که یک لات خیابانی برای قهرمان، فیلم پال، هوگان چاقوی ضامندار را در میآورد همگان با ناباوری میپرسد تو به این میگی «چاقو؟ و بعد از پشت چکمهاش قمه ای بیرون میکشد و با پوزخند میگوید به این میگن «چاقو فهمیدن نسبیت به) نسبت آسان. است ولی یک جنبه از نسبیت است که باعث گمراه شدن دائمی ما میشود. و آن این است ما نهتنها به مقایسه کردن چیزی با چیز دیگر گرایش داریم بلکه به تمرکز بر مقایسه کردن چیزهایی که بهسادگی قابلمقایسهاند گرایش داریم – و از مقایسه کردن چیزهایی که نمیشود بهسادگی مورد مقایسه قرار داد گریزانیم.
اکنون که از این راز آگاه شدید مراقب باشید وقتی دوست هم جنسی شبیه به شما ولی خوشقیافهتر از شما خواست که شبی او را همراهی، کنید بد نیست از خودتان بپرسید که آیا دلیل این دعوت همراهی کردن است یا اینکه قرار است نقش طعمه را ایفا کنید. نسبیت یاریگر ما در تصمیمگیریهای زندگی است اما میتواند به بدبختی مطلق هم بینجامد چرا؟ چون حسادت و غبطه نیز از مقایسه کردن قسمت ما در زندگی با آنچه دیگران دارند سر بر میآورد. گذشته از اینها بیراه نبوده که ده فرمان چنین هشدار میدهد “هیچگاه به خانه یا مزرعه برده یا کنیز یا چارپا یا هر چیز دیگری که از آن همسایهات است طمع مورز” با توجه به طبیعت ما برای مقایسه کردن شاید این دشوارترین فرمان بهشمار رود. زندگی مدرن بر این ضعف بیشتر دامن میزند.
چند سال پیش با یکی از مدیران یکی از شرکتهای برجسته سرمایهگذاری دیداری داشتم طی صحبت او گفت که بهتازگی یکی از کارمندانش برای شکایت از دستمزد خود سراغ وی آمده است. مدیر از جوانک پرسید چند وقت است اینجا مشغول به کاری؟ جوانک: سه سال مستقیماً از کالج به اینجا آمدم، مدیر: وقتی استخدام، شدی انتظار داشتی پس از سه سال چقدر بگیری؟ جوانک: امیدوار بودم که حول وحوش صد هزارتایی بگیرم. مدیر با تعجب نگاهی به او انداخت و گفت: خب الان داری سیصد هزار تا میگیری پس دیگر از چه مینالی؟ جوانک: با تته پته گفت “راستش دلیلش این است که یکی دو میزی آنطرفتر چند نفری هستند که به گرد من هم نمیرسند ولی دارند سیصد و ده هزار تا میگیرند” مدیر سرش را تکان داد.
جنبه مضحک این داستان آن است که در ۱۹۹۳ ناظرین فدرال اوراقبهادار برای نخستینبار شرکتها را موظف کردند که جزئیات حقوق و مزایای مدیران ارشد خود را اعلام کنند. عقیده بر آن بود که با بر ملا شدن دریافتی هیئتمدیرهها دیگر تمایلی برای پرداخت بی حساب و کتاب حقوق و مزایا به مدیران نخواهند داشت. امید میرفت که این امر بتواند مانع از رشد دریافتی مدیران شود که نه فشار ناظرین نه قانونگذاران نه سهامداران قادر به جلوگیری از آن نبود و بهراستی که لازم بود جلوی آن گرفته شود. در ۱۹۷۶ یک CEO متوسط ۳۶ برابر کارمند متوسط گیرش میآمد. در ۱۹۹۳، CEO متوسط ۱۳۱ برابر کارمند متوسط دریافت میکرد. اما حدس بزنید که چه شد بهمحض اینکه حقوق عنوان خبری پیدا کرد. رسانهها شروع کردند به سر هم کردن داستانهایی برای رده بندی CEO بر حسب دریافتی و کاستن مزایای مدیران. رسانهای شدن منجر به این شد که CEOها در آمریکا دریافتی خود را با هر کسی دیگر مورد مقایسه قرار دهند. در پاسخ حقوق مدیران سر به فلک کشید. شرکتهای مشاوره حقوق و مزایا با توصیه کردن درخواست افزایشهای بیحد و حصر به مشتریان CEO خود هر چه بیشتر به این روند دامن زدند. وارن بافت سرمایهگذار با گفتن یه کم دیگه یه کم دیگه آها بسه! شدیداً این کار را مورد انتقاد قرار داد. نتیجه؟ الان CEO متوسط ۳۶۹ برابر کارمند متوسط دریافت میکند – تقریباً سه برابر قبل از اینکه دریافتی مدیران رسانهای شود.
لازم به یادآوری است، من از مدیری که با او ملاقات کردم پرسشهایی داشتم و به خودم جرئت دادم و پرسیدم. اگر اطلاعات حقوق دریافتی شما در شرکت برملا شود چه کنید؟ آن مدیر نگاهی هشداردهنده کرد و گفت «ما در اینجا با انواع و اقسام چیزها سروکله میزنیم معاملات خودی، رسواییهای مالی و مانند اینها – ولی اگر کسی از حقوق دیگری با خبر شود با مشکلی جدی روبهرو میشویم همه بهغیر از آنکه بالاترین دریافتی را دارد احساس میکند کم میگیرد – و تعجب نخواهم کرد اگر از شرکت بیرون بروند و دنبال شغلی دیگر بگردند. آیا عجیب نیست؟ بارها نشان داده شده است که رابطه بین حقوق دریافتی و خوشبختی تنها به آن اندازه که هر کس توقع دارد قوی نیست بلکه ضعیف هم است. حتی مطالعات نشان دادهاند که کشورهای دارای “خوشبختترین آدمها در زمره آنهایی نیستند که بالاترین درآمد فردی را دارند”. با این حال، باز همبر دریافت حقوق بیشتر اصرار میورزیم بیشتر علت آن را میتوان ناشی از حسادت محض دانست. همان گونه که اچ آل من کن روزنامهنگار طنز پرداز، بدبین و آزاداندیش سده بیستم دریافت، رضایتمندی یک مرد از حقوق دریافتیاش بستگی به این دارد که که آیا از باجناقش بیشتر میگیرد یا خیر! چرا باجناق؟ چون این مقایسهای است حاضر و آماده است و (من) احساس میکنم که همسر “من کن” کاملاً او را از درآمد شوهر خواهرش با خبر میکرد. همه این زیادهرویها در پرداخت به CEOها اثر ویرانگری بر جامعه داشته است. هر تعرض جدید به حقوق و مزایای آنها بهجای ایجاد شرمساری CEOهای دیگر را به زیاده خواهی هر چه بیشتر ترغیب میکند. بنا به تیتری در نیویورکتایمز در دنیای اینترنتی اکنون پولدارها به پولدارتر از خود حسد میورزند.
در داستان خبری دیگری پزشکی توضیح میداد که وی با آرزوی رسیدن به جایزه نوبل برای درمان سرطان از هاروارد فارغ التحصیل شد. هدف و آرزویش این بود اما چند سال بعد فهمید که چند تا از همکارانش بیش از آنچه که وی از پزشکی درآمد دارد از طریق مشاوره سرمایهگذاری پزشکی در وال استریت پول در میآورند. پیش از آن او از درآمدش راضی بود ولی وقتی درباره قایقها و خانههای ییلاقی دوستانش شنید، ناگهان احساس کرد که خیلی بیچیز است. از این رو مسیر دیگری را در شغلش پیش گرفت، مسیر وال استریت را وقتی به گردهمایی دوره بیستم تحصیلی پا گذاشت ۱۰ برابر آنچه همتایانش از پزشکی درآمد داشتند پول بهدست میآورد. میتوان او را تصور کرد ایستاده در میانه اتاق با لیوانی دست حلقهای بزرگ از نفوذ در گرداگردش بههمراه حلقههای کوچکتری از آدمها. او به جایزه نوبل نرسید ولی به رویاهایش برای درآمد وال استریتی جامه عمل پوشاند. چون میخواست حس بیچیز بودن را از میان ببرد. آیا بهراستی پزشکان خانواده که سالیانه بهطور متوسط ۱۶۰,۰۰۰ دلار درآمد دارند از چیزی احساس کمبود میکنند؟
آیا برای رفع مشکل نسبیت کاری از دستمان بر میآید؟ خبر خوش آنکه گاهی میتوانیم لگام “دایرههای پیرامونمان” را بهدست بگیریم و بهسوی دایرههای کوچکتری برویم که خوشبختی نسبی ما را افزایش میدهند. اگر در گردهمایی دوره تحصیلی خودمان باشیم با یک «دایره بزرگ» در وسط اتاق و کسی با لیوانی در دست حاضر باشد میتوانیم آگاهانه چند گامی به عقب رفته و با کسی دیگر سر حرف را باز کنیم. اگر به فکر خریدن خانهای که تازه هستیم میتوانیم سراغ آنهایی برویم به درآمد ما میخورند نه آنهایی که بیش از توان ما هستند. اگر میخواهیم ماشینی نو بخریم میتوانیم روی مدلهایی تمرکز کنیم که میتوانیم پولشان را بپردازیم و الخ. همچنین میتوانیم تمرکز خود را از باریک بینی به پهن نگری تغییر دهیم.
ستمدیدهترین مردمان این روزها
امروزه در عرصه بین المللی چیزی که صدای هر آزادهای را در آورده اتفاقاتی است که در نوار غزه رخ میدهد. حرکت نسبتاً جدیدی بر علیه این اتفاق راه افتادهاست. بسیاری از مردان و زنان جهان با هر رنگ و قومیت و باوری ستم رخ داده را درک کردهاند و در عین بی قدرتی، قدرت را خود را به رخ میکشند. معتقدیم بسیاری از ساکتان این قضیه نیز یا مانند آن سبزی فروش به قدرتی که دارند آگاه نیستند و یا گرفتار خطاهای شناختی خود هستند و با آگاهی از آن میتوانند به این حرکت بپیوندند. مطمئناً در سطح جهانی این حرکتها بهمراتب از نهادها و اپوزیسیونها و… میتواند اثرگذارتر باشد و تجربهای در زندگی آرمانی بشر بر این کره خاکی ایجاد کند. در این بخش آماری از سایت اندیشکده راهبردی سعداء در خصوص فلسطین آوردهایم که شاید کمتر به آنها آگاه باشیم. امیدواریم در این آگاهیبخشی مؤثر واقع شویم و صدایی باشیم برای بی صدایان ستمدیده!










