منش پیکار با ستمگر
اینجا چکیدهای از کتاب “قدرت بی قدرتان” را آوردهایم تا یادآور شویم که هر تقابلی هر چند اندک با ظالم میتواند مؤثر باشد. این کتاب توسط یکی از رهبران انقلاب چکسلواکی آقای واتسلاو هاول نوشته شده است و یکی از پرفروشترین کتابهای اخیر در کشور ما بوده است. البته متن کتاب را میتوان با بینشها و از منظرهای مختلف مطالعه کرد. اما نیت ما نشان دادن اهمیت حرکت هرچند اندک در برابر ظلم است تا نشان دهیم پیکار با ستمگر برای هر فرد هم شدنی است و هم اثرگذار.
تنها چیزی که مایلیم قبل از خواندن متن توجه دهیم آن است که محیطی که ظلم در آن رخ میدهد میتواند خانواده یا فامیل ما باشد، یا یک تیم یا جمع سازمانی باشد، یا جامعه ما- شهر یا کشور ما- باشد، و یا امروز با جهانی شدن می تواند جامعه جهانی تعریف شود. این کتاب اگر چه در محیط جامعه به بررسی ظلم و مقابله با ظلم پرداخته است اما مفاهیم آن در هر یک از این دایرههای محیط پیرامون ما قابل تعریف است.
چکیده کتاب از سایت چکیدا انتخاب شده است که به همین واسطه شما را دعوت به اشتراک در این سایت ارزشمند نیز می کنیم.
در ١٧ نوامبر ١٩٨٩، خیابانهای شهر پراگ در کشور چکسلواکی مملو از دانشجویان معترض شد. هشت روز قبل از این اتفاق دیوار برلین فروریخته بود و به نظر میرسید که موج آزادی از برلین به پایتخت چکسلواکی رسیده است. وجه تشابه هر دو اتفاق یکچیز بود؛ در هر دو نقطه، مردم بهخاطر ظلم نظام کمونیستی طغیان کردهبودند. در جریان اعتراضات، پلیس تمام تلاش خودش را کرد تا تظاهرکنندهها را سرکوب کند؛ اما این بار چیزی در مردم چکسلواکی تغییر کرده بود. مردمی که تا همان چند هفته پیش از مشت آهنین سیستم سرکوب چکسلواکی تا مغز استخوان میترسیدند، حالا نهتنها در برابر وحشیگری حکومت هیچ ترسی نداشتند، بلکه انگار هرچه حکومت بیشتر قدرت نمایی میکرد، خشمشان و مقاومتشان قویتر میشد. ٣ روز بعد، یعنی در ٢٥ نوامبر، نیم میلیون نفر در خیابانهای پراگ حضور داشتند و در کمال ناباوری، توانستهبودند کشورشان را از وجود کمونیستهای سرکوبگر آزاد کنند. این اتفاق به انقلاب مخملی معروف شد.
با این حال در این کتاب قرار نیست دربارهی وقایع این انقلاب صحبت کنیم. متأسفانه در اکثر کتابهای تاریخ، ما فقط میخوانیم که فلان قدر آدم بهخاطر فلان اتفاق کشته شدند و درنهایت به پیروزی رسیدند؛ اما متأسفانه کمتر کتابی سراغ این میرود که در خلال این اتفاقات و نقاط عطف تاریخی چه بلایی سر مردم آمده است؛ مردمی که جانهای عزیزی داشتند، از خانوادهها شان سرپرستی میکردند و با هزار و یکجور مشکل در طول زندگی شان دست وپنجه نرم میکردند. در این کتاب بهجای نقاط عطف انقلاب چکسلواکی، میخواهم از شرایط زندگی مردم تحت نظام کمونیستی این کشور صحبت کنم. میخواهم از این بگویم که چطور مردم در مسیر آگاهی قدم برداشتند. میخواهم این را بگویم که چه چیزی پایههای نظام مستبد چکسلواکی را سست کرد و درنهایت میخواهم درباره آزادی حرف بزنم.
من واتسلاو هاول، اولین رئیسجمهور کشور جمهوری چک بعد از سقوط حکومت مستبد چکسلواکی بودم و در کتاب قدرت بی قدرتان که قبل از سقوط چکسلواکی نوشتم، درباره زندگی تحت حاکمیت رژیمی صحبت کردم که در عین ناباوری ماشین سرکوبش از خودٍ مردم معترض کوچه و خیابون قدرت میگرفت؛ البته که نوشتن این کتاب هزینه سنگینی برای من داشت؛ چون باعث شد تا حکومت من را محکوم کند و به زندان بفرستد.
صاحب مغازه سبزی فروشی را تصور کنید که بین آن همه پیاز و هویج و خیار، یک شعار نوشتهای که مأموران حکومتی به او دادند، به شیشه مغازهاش چسباندهاست: «کارگران جهان، متحد شوید!» سؤال اینجاست چرا این کار را کرده است؟ چه پیامی را میخواهد به دنیا برساند؟ آیا واقعاً به این فکر کرده که چنین اتحادی در سطح جهانی، چطور قرار است محقق شود؟ به نظرم اکثریت این مغازهدارها نه به محتوای این شعارها فکر میکنند و نه با این شعارنوشتهها دنبال بیان عقایدشان هستند. مغازهدار این شعارنوشته را به شیشه مغازه چسبانده چون خیلی خوب میداند که اگر این کار را نکند، حسابی به دردسر میافتد؛ بنابراین سبزیفروش کاری را انجام میدهد که برخلاف میل باطنیاش هست. در چنین حکومتی، سبزیفروش خیالی ما و بقیه مردم باید چیزی را نشان بدهند که در حقیقت نیستند؛ درواقع زندگی در سایه چنین حکومتی پر از دروغ و ریاکاری است.
با این مثال میخواستم به شما نشان دهم که ما در چکسلواکی با نوعی دیکتاتوری سنتی و نظام تمامیت خواه کلاسیک (توتالیتر) طرف نبودیم؛ بلکه با نظامی پیچیده طرف بودیم که از خود مردم برای سرکوب صدای مخالف استفاده میکرد. من برای اشاره به چنین حکومتی، از اصطلاح «پساتوتالیتر» استفاده کردم؛ چون باور دارم که حکومت چکسلواکی نه دیکتاتوری سنتی بود و نه نظام توتالیتر کلاسیک بود. حالا اینکه حکومت پساتوتالیتر دقیقاً چیست، موضوعی است که در ادامه خواهم گفت. برعکس دیکتاتوریهای سنتی که گروه کوچکی از آدمها با توسل بهزور کشور را اداره میکنند، در این نظام، هرکدام از مردم در چرخیدن چرخهای تمامیت خواه حکومت سهیم بودند. چطوری؟ با زیستن در چنبره دروغ!
برای زیستن مردم در چنبره دروغ، حکومتها به ایدئولوژی نیاز دارند. ایدئولوژی همان تز فکری حکومتها هست. ایدئولوژی احساس هدفمند بودن را به جامعه تزریق میکند و باعث میشود تا آدمها فکر کنند که بخشی از یک هدف والاتر هستند. همین باعث میشود تا یک سری از مردم، بهجای اینکه خودشان را در نقش شهروند ببینند، در مقام طرفدار و هوادار حکومت قد علم کنند. با این حال نمود ایدئولوژی در نظامهای پساتوتالیتر، فراتر از این است. ایدئولوژی پلی بین رژیم و مردم هست که رژیم از طریق آن به مردم نزدیک میشود و برعکس، مردم هم از طریق آن به رژیم نزدیک میشوند. زندگی در یک نظام ایدئولوژیک پر از ریاکاری و دروغ است. زندگی در سایه چنین رژیمی باعث میشود تا حکومت همه چیزهایی را که مردم از یک کشور آزاد انتظار دارند، جعل یا وارونه کند؛ مثلاً سرکوب فرهنگ، رشد و توسعه فرهنگ خوانده میشود، انتخابات نمایشی، عالیترین شکل دموکراسی اطلاق میشود، فقدان آزادی بیان در لباس عالیترین شکل آزادی ارائه میشود و سوءاستفاده از قدرت هم رعایت قانون شناخته میشود.
چنین رژیمی چون در بند دروغهای خودش گیر کرده است، باید همهچیز را جعل کند؛ حتی گذشته و حال و آینده را هم باید جعل کند و به آمارهای دروغین روی بیاورد. باید منکر این بشود که به دستگاه امنیتی فراگیر، غیرپاسخگو و خودسر دارد. باید خودش را حامی حقوق بشر نشان بدهد و باید وانمود کند که هیچکسی را بهخاطر دلایل سیاسی به زندانها نمیاندازد. چنین رژیمی باید وانمود کند که در هیچ موردی وانمود نمیکند. وقتی رژیم نقشش را بازی کرد، نوبت مردم میرسد؛ مردمی که نیاز نیست همه این وارونگیها را باور کنند، بلکه فقط کافیه جوری رفتار کنند که انگار به این دروغها باور دارند یا حداقل در مقابل این دروغها سکوت کنند و به روی خودشان نیاورند که این دروغها را تشخیص دادند. چطوری؟ با امثال کارهایی که سبزیفروش انجام دادند. مردم با این کارها رژیم را تأیید میکنند، اطاعتشان را از رژیم نشان میدهند، رژیم را میسازند و اصلاً خود رژیم میشوند.
سبزیفروش پیش خودش میگوید که: «من با این کار از خودم و درآمدم محافظت میکنم. چرا وقتی همه این کار را میکنند، من انجامش ندهم؟» احتمالاً تو هم با سبزی فروش هم عقیده هستی و پیش خودت فکر میکنی که: «مگر شعارنوشته سبزیفروش را کسی هم میخواند که اهمیتی داشتهباشد؟» منم با شما موافقم. احتمالاً اکثر آدمها نهتنها آن شعارنوشته را نمیخوانند، بلکه حتی متوجه وجودش هم نمیشوند؛ اما یک سؤال دارم! اگر آن شعارنوشته را واقعاً کسی نمیخواند، پس چرا نظام پساتوتالیتر نسبت به آن حساسیت دارد؟ چرا اگر سبزیفروش آن شعار را روی شیشه مغازهاش نچسباند، عواقب سنگینی برایش دارد؟ نکته این است که آن شعارنوشته بهتنهایی تأثیری ندارد. همان طور که گفتم، حتی شاید خیلی از آدمها متوجه وجودش هم نشوند؛ اما این شعارنوشته فقط محدود به مغازه سبزیفروش نیست. پشت ویترین مغازههای دیگر، روی چراغبرقها، تابلوهای شهر و حتی پشت پنجرههای خانهها از این شعارنوشتهها وجود دارد. درواقع جایی نیست که این شعارها یا بهتعبیری دیگر، این نشانههای حکومت را نبینید. شاید مردم متوجه جزئیات نشوند، اما خیلی خوب از این تصویر کلی که در سطح شهر ارائه میشود، آگاه هستند. وقتی این شعارنوشتهها مثل تکههای پازل کنار هم قرار میگیرند و یک تصویر کامل را تشکیل میدهند، این پیام را از حکومت به مردم مخابره میکنند که: «من رئیس هستم و تو باید حواست باشه که پایت را کج نگذاری!»
البته به نظر من در نظام پساتوتالیتر، سبزیفروش و امثال او، هم قربانی نظام هستند و هم ابزار سرکوبش؛ چون بدون فکر، کاری را انجام میدهند که حکومت از ایشان خواسته و اصلاً از خودشان نمیپرسند که آیا شخصاً به این شعارنوشته اعتقاد دارم یا نه. به همین دلیل هست که میگویم یک نظام پساتوتالیتر، قدرت سرکوبش را از خود مردم میگیرد؛ مردمی که بهواسطه این کارها، چنان از هویت خالی میشوند که عملاً جسارت برای ایستادگی در برابر خواستههای حکومت را ندارند. بیا فرض کنیم که سبزیفروش خیالی ما یک روز به سیم آخر میزند و آن شعارنوشته را از پشت ویترین مغازهاش برمی دارد. تصمیم میگیرد که دیگر عامل دستگاه تبلیغاتی حکومت نباشد. تصمیم میگیرد باور حقیقیاش را جار بزند و تصمیم میگیرد که دیگر توی هیچ انتخابات نمایشی شرکت نکند. سبزیفروش با این کار، خودش را از زیستن در چنبره دروغ آزاد میکند و به زیستن در دایره حقیقت روی میآورد. زیستن در دایره حقیقت یعنی اینکه انسان، خود واقعیش باشد و آن کاری را انجام بدهد که عمیقاً به آن باور دارد. البته که این کار برای سبزیفروش خیالی ما هزینهبر هست و احتمالاً بهایش را با بیکاری، دردسر یا حتی زندان پرداخت میکند. سؤال آینه که اهمیت این حرکت سبزی فروش چیه؟ سبزیفروش با این کار نور را به پایههای سست نظام تابانده و به همه نشان داده که چطور چنین نظامی روی پایههایی از دروغ شکل گرفته است. برای حکومتهای پساتوتالیتر، هیچ تهدیدی بزرگتر از این اتفاق نیست.
درواقع آن چیزی که حکومتهای پساتوتالیتر را تضعیف میکند، همین زیستن در دایره حقیقت و همراه نشدن با دروغهای حکومت هست. این قدم به ظاهر کوچک، دیگران را هم تشویق میکند تا خود واقعیشان را نشان بدهند که صد البته چنین چیزی برای حکومت خوشایند نیست؛ چون حکومت تنها تا زمانی میتواند مردم رو سرکوب کند که همه مردم حاضر به زیستن در سایه دروغهای حکومت باشند. حقیقت، همان چیزی که که حکومت پساتوتالیتر دائماً سعی در پنهان کردنش دارد و وقتی که بالاخره از پشت دروغهای حکومت سر به بیرون میآورد، حکومت غافلگیر میشود و مجبور به واکنشهایی میشود که نه مناسب هستند و نه چارهساز. به نظر من، زمینه اولیه شکل گیری اپوزوسیون در حکومتهای پساتوتالیتر، همین زیستن در دایره حقیقت هست. قدرت این اتفاق در شکل گیری گروههای سیاسی نیست؛ بلکه قدرتش در هدایت جامعه بهسمت آگاهی، برابری خواهی و حقطلبی هست که این قدرت بهمرور در جامعه و بین تودههای مختلف سرایت پیدا میکند؛ حتی این جریان به ساختار قدرت هم نفوذ میکند و باعث میشود تا آنهایی که تا حالا در چنبره دروغ زندگی میکردند، تحتتأثیر حقیقت قرار بگیرند. قدرت این سلاح نامرئی به قدری زیاد است که میتواند به قلب یک هنگ نظامی نفوذ کند و همه را خلع سلاح کند. من وقتی صحبت از زیستن در دایره حقیقت میکنم، منظورم بیانیههای گروههای سیاسی یا تشکیل احزاب مختلف نیست. من میگویم هر شخص یا گروهی که علیه بازیچه شدن اعتراض کند، در اصل وارد دایره حقیقت شده، از نامه روشنفکران گرفته تا اعتصاب کارگران، از همین گروه راک «مردان پلاستیکی دنیا» گرفته تا عدم شرکت در انتخابات نمایشی و از نطق علنی گرفته تا حتی اعتصابغذا.
آزادی همیشه یکچیز گرانبها بوده که ملتهای معدودی در طول تاریخ بهش رسیدند. به نظرم برای حرکت بهسمت آزادی باید چندتا مورد را پس ذهنمان داشتهباشیم:
اول اینکه در نظام پساتوتالیتر، خیلی از کلمات معنی متفاوتی دارند که یکی از این کلمات، «اپوزوسیون» هست. در جوامع دموکراتیک، از کلمه «اپوزوسیون» برای اشاره به احزاب و گروههای مخالفٍ دولت استفاده میشود؛ گروههایی که نهتنها مخالفتشان با برنامههای دولت را بهطور آزادانه و علنی بیان میکنند، بلکه برای برون رفت از مشکلات فعلی هم راه کارهای خودشان را ارائه میدهند. بااینحال در یک حکومت پساتوتالیتر، «اپوزوسیون» معنی دیگری دارد. زیر پرچم یک نظام پساتوتالیتر، عملاً هیچ روزنهای برای بیان عقایدٍ مخالف وجود ندارد. کوچکترین نقدی به چشم دشمنی با حکومت دیدهمیشود؛ بنابراین هیچ فرصتی برای شکل گیری احزاب و گروههای مخالف وجود ندارد. من باور دارم که در چنین نظامی، تکتک مردم میتوانند نقش «اپوزوسیون» را بازی کنند؛ مثلاً آن سبزی فروشی که از چسباندن شعار نوشته حکومت سر باز میزند، در اصل یک «اپوزوسیون» هست. درواقع هرکس که زیستن در دایره حقیقت را انتخاب کند، خودش را در نقش «اپوزوسیون» قرار میدهد؛ چون همان طور که قبلتر گفتم، این کار به پایههای سست نظام پساتوتالیتر ضربه میزند و به دیگران شهامت میدهد تا آنها هم آزادانه عقایدشان را بیان کنند و با دروغهای حکومت همراه نشوند. این بزرگترین تهدید برای حکومتهای پساتوتالیتر هست و باعث فروپاشی ایدئولوژی میشود.
نکته بعدی که به نظرم باید به آن توجه کرد، این است که برای رسیدن به آزادی، خود جامعه باید چنین نیازی را حس کند. معمولاً انقلابات و جریاناتی که توسط یک عامل بیرون از مردم، مثل رهبر، حزب یا گروه خاص سازماندهی میشود، درنهایت به تباهی و فساد کشیده میشوند و ما چنین چیزی را در تحول کمونیستی چکسلواکی با گوشت و پوست و جانمان احساس کردیم؛ اما هر وقت که خود مردم از طریق یک سری کارهای معنادار، مثل همان کاری که سبزیفروش با عدم تبعیت از خواسته نظام پساتوتالیتر انجام داد، خودشان را سازماندهی میکنند، آنوقت میشود به آزادی حقیقی در پایان راه امیدوار بود.
نکته بعدی که میخواهم راجع به آن صحبت کنم، نوع اعتراض هست. ما کلاً دو نوع اعتراض داریم. یکی اعتراض مسالمتآمیز هست و یکی هم اعتراض مسلحانه و خشونتبار. توی یک نظام پساتوتالیتر، ممکن است خیلیها اعتراض مسلحانه را انتخاب کنند، اما من این انتخاب را اشتباه میدانم. مگر ذات اعتراض مردم به حکومت پساتوتالیتر بهخاطر اعمال خشونت و سرکوب صداهای مخالف نیست؟ اگر خود ما هم خشونت را انتخاب کنیم، ناخواسته در مسیری قدم گذاشتیم که مقصدش به یک حکومت ظالم دیگر منتهی میشود. من فکر میکنم اعتراض مسالمتآمیز از طریق توسل به قوانین راهکار بهتری هست؛ همان قوانینی که حکومت پساتوتالیتر وضع کرده است. ممکن است بگویید که توسل به قوانین حکومت همان تن دادن به دروغ میشود؛ اما قبل از چنین نتیجه گیری بگذارید یک چیزی را برای شما شفاف کنم. تفاوت یک نظام پساتوتالیتر با یک دیکتاتوری سنتی که با زور یک گروه کوچکی از اوباش به مردم مسلط شدهاند، در این است که حکومت پساتوتالیتر برای اینکه بتواند ایدئولوژیاش را در جامعه گسترش دهد، نیاز به قوانین متعددی دارد. چنین رژیمی نیاز دارد خودش را مدافع حقوق افراد نشان بدهد. نیاز دارد قوانیناش را در برابر ظلم نشان بدهد. هرچند که هیچکدام از این کارها را انجام نمیدهد و همه اینها پوستهای از ظواهر هستند؛ اما آنهایی که علیرغم توسل به همین قوانین، درنهایت توسط حکومت محکوم میشوند، در اصل مثل همان مثال سبزیفروش، نوری را روی پایههای سست نظام که روی زیربنایی از دروغها استوار شده پخش میکنند که درنهایت باعث میشود تا افراد بیشتری بهدروغها پی ببرند و زیستن در دایره حقیقت را انتخاب کنند. این اتفاق در حالی میافتد که انتخاب روش دوم، یعنی اقدامات مسلحانه، باعث میشود مردم در برابر مردم قرار بگیرند و حکومت با این بهانه که اقدامات معترضین، ناقض امنیت و قوانین کشور میشود، نهتنها معترضان را به بدترین شکل سرکوب میکند، بلکه حمایت قشر خاموش را هم با خودش همراه کند.
من باور دارم که جهان ما روبهزوال هست و هر روز این زوال بیشتر به چشم میآید. متأسفانه برای جلوگیری از این زوال هم هیچ راه حلی که صرفاً بیرونی، صرفاً فلسفی، صرفاً اجتماعی یا صرفاً سیاسی باشد، وجود ندارد. فقط زمانی میشود جلوی این زوال روگرفت که انسانها خودشان را بخشی از جهان بدانند- آن زمانی که انسان یاور انسان باشد و آن زمانی که یک بازسازی عمومی اخلاقی صورت بگیرد، نهایتاً میشود به بازسازی سیاست جهان هم امیدوار بود. من معتقدم که نظامهای پساتوتالیتر، تمایل دارند که مردمشان را از اخلاق دور کنند و این کار را با مشغول کردن آدمها به مادیات و زندگی مصرفی انجام میدهند. توی چنین نظامی، افراد برای هیچچیزی فراتر از بقای خودشان احساس مسئولیت نمیکنند و به انسانهای دل بریده از اخلاق تبدیل میشوند. نظام پساتوتالیتر شیفته چنین اتفاقی است و تلاش میکند تا این بیاخلاقی را بهکل جامعه سرایت بدهد؛ چون درنهایت این بیاخلاقی، زمینه را برای زندگی در چنبره دروغهای حکومت فراهم میکند.
در دموکراسی غربی هم بهنوعی شاهد چنین چیزی هستیم. در دنیا غرب چون مردم چنان در بند مصرفگرایی هستند، مسئولیتهای فردی شان در قبال جامعه را فراموش میکنند. چیزی که امروز میتواند دنیا را نجات بدهد، یک انقلاب اساسی در اذهان و افکار مردم است. آن چیزی که اسمش را جامعه مصرفی و صنعتی گذاشتیم و همین طور تیره روزی فکری، اخلاقی و سیاسی و اجتماعی دنیای امروز، شاید فقط گوشهای از آن بحران عمیقی باشد که بشر در آن فرورفته است. من معتقدم که آن شکست اخلاقی که آدمها در زیر سایه حکومتهای پساتوتالیتر تجربه میکنند، صرفاً یکی از صورتهای شکست عمومی انسان مدرن هست؛ چهبسا که چنین شکستی را در نظامهای سرمایهداری، بهشکل دیگری تجربه میکنیم. شاید خیلی از آدمها دموکراسیهای غربی را مدل مناسبی برای بازیابی انسان بدانند؛ اما من معتقدم که حتی در آن دموکراسیها، بازهم آدمها بازیچه هستند؛ چون حتی در آن سیستمها هم ما شاهد دستگاههای عریض وطویل و غیر انعطاف پذیری هستیم که با نوع کارکردشان، بار هرگونه مسئولیت شخصی را از دوش شهروندان برمی دارند؛ در صورتی که انسانها باید به این بلوغ فکری برسند که در قبال اتفاقات و تحولات دنیا مسئولیت دارند. ما در غرب شاهد جوامعی هستیم که بهشکل پیچیدهای دستاندرکار انباشت سرمایه از طریق دخل وتصرف و توسعه پنهان هستند؛ جوامعی که دیکتاتوری مصرف، تولید، تبلیغ، تجارت، فرهنگ مصرفی و سیل اطلاعات در آنها بیداد میکند، آن هم اطلاعاتی که همیشه دستخوش تحلیل و تفسیر دیگران است.
الکساندر سولزنیتسین، نویسنده کتاب مجمعالجزایر کولای که اتفاقاً خلاصهاش هم در چکیدا هست، باور داشت که آزادیهایی که بر پایه مسئولیتهای شخصی نباشند، توهمی بیش نیستند. آزادیهای مبتنی بر مسئولیتهای شخصی همان چیزهایی هستند که ما با داستان سبزیفروش و قیامش برای زندگی در دایره حقیقت دیدیم. وقتی کسی دنبال چنین آزادیهایی باشد، نهتنها درد دیگری برایش اهمیت دارد، بلکه برای حق طلبی حتی قیام هم میکند. چنین چیزی در دموکراسیهای سنتی وجود ندارد. بهقول معروف، برای تغییر دنیا، ابتدا باید از خودمان شروع کنیم. البته من نمیگویم که حکومتی از جنس دموکراسی، خوب نیست؛ بلکه اتفاقاً باور دارم که برای دوران گذار کشورهای که حکومتهای پساتوتالیتر را تجربه کردن، دموکراسی میتواند گزینه موقت خوبی باشد؛ اما اگر سفت وسخت به این نوع از حکومت بچسبیم و آن را به چشم آرمان سیاسی نهایی ببینیم، به عقیده من دچار کوته بینی شدیم.